بازی کتاب های ناتمام

دوست عزیز و ندیده‌ام سرکار خانم سارا رها، صاحب وبلاگ «آوای موج» قابل دانسته‌اند این حقیر را و دعوتم کرده‌اند به یک بازی وبلاگی. بازی «کتاب‌های ناتمام». به روی چشم.

جناب احسان مصلحی می‌فرمایند که «[خواستم] یه بازی وبلاگی راه بندازیم و از کتابای  نسبتا معروفی که خواستیم بخونیم اما نتونستیم بنویسم».

 من از این نوع بازی وبلاگی خیلی خوشم می‌آید. یک جورهائی برداشتن چاقوی جراحی است و عمل کردن «خود». یک جورهائی اعتراف است به مشکلات و ضعف‌های خودمان.

و اما دو کتابی که خیلی مایل هستم به تمام کردن‌شان ولی متاسفانه نتوانسته‌ام عبارتند از:

اولی بوف کور است نوشته صادق هدایت. اگر اشتباه نکنم بار آخری که سعی کردم این کتاب را تمام کنم بار چهارمم بود که سعی می‌کردم چنین کنم. فقط تا آنجا که راوی داستان از دفن دخترک برمی‌گردد را توانستم بخوانم. به دو دلیل نتوانسته‌ام این داستان را کامل بخوانم.

یکی اینکه در هزارتوی ذهن راوی (=هدایت) گم می‌شوم. برای خواندن بوف کور باید ذهن را و منطق را و ذهنیت خود را دست نویسنده داد تا او شما را در این لابیرنت پیچ در پیچ هدایت کند. شاید من هنوز چنین کاری را نکرده‌ام.

دو دیگر آنکه من وقتی حس می‌کنم هدایت این کتاب را در چیزی حدود هفتاد هشتاد سال پیش نوشته، گُر می‌گیرم و مدام فکرم می‌رود پی دورانی که هنوز کشف حجاب نشده‌بود، آب لوله‌کشی وجود نداشت، مردم تازه شناسنامه‌دار شده‌بودند، کمتر کسی زبان خارجی‌ای می‌دانست، چاپ و چاپخانه درست و حسابی (و طبعا)‌ کتاب درست و حسابی‌ای نبود، بوی نای «قجر»ی در همه امور کشور هنوز جاری بود و … آنوقت می‌بینم فردی پیدا می‌شود با این وسعت دید و اندیشه که می‌نشیند چنین چیزی را می‌نویسد.

آنوقت داغ می‌کنم و دلم می‌خواهد یقه کسی در همان دوران هدایت را بچسبم و چهارتا سیلی بخوابانم در گوشش که چرا این بابا (آقا صادق) را کسی درک نکرد در زمان خودش. خلاصه بیش از اینکه به داستان فکر کنم به آدم «بدبخت»ی فکر می‌کنم که مردم «بدبخت»ش نه بدبختی او و نه بدبختی خودشان را درک نمی‌کردند. سر رشته داستان از دستم در می‌رود و می‌بینم یک پاراگراف را دارم ده دقیقه نگاه می‌کنم بدون اینکه بخوانمش.

دومی اما کتاب «صدسال تنهائی» شاهکار «مارکز» است که چندبار سعی کردم تمامش کنم و هربار نتوانستم بیش از حدی معین با «خوزه آئورلیانو» پیش بروم. آدم‌های این کتاب شدیدا و عمیقا طبیعی هستند. شاید بیش از حدی که یک داستان به آن نیاز دارد. آنقدر طبیعی که تو لمس‌شان می‌کنی و بعد از جا می‌پری از ترس حسی که لمس یک «کاراکتر» به تو می‌دهد.

 این به کنار در اطرافت ده‌ها و صدها از ایشان می‌بینی. جالب اینکه همگی‌شان هم دیوانگی‌شان را معقول و منطقی انجام می‌دهند! اینجا است که می‌فهمی بعضی از کشورها (چشمک!!!) با آمریکای لاتین ریشه‌های مشترک فراوان دارند. خلاصه رئالیسم آقای مارکز در این داستان آنقدر قوی است که من نمی‌توانم «داستان» را حس کنم. برای من این داستان اصلا داستان نیست، گزارشی است از واقعیت.

متقابلا همه دوستان عزیزی که به ایشان در سمت راست این صفحه لینک داده‌ام را به بازی دعوت می‌کنم بخصوص جنابان: «فرزام نامه»، «کوهیار»، «یک دیوانه عاقل»، «پنگوئن ۱۰۱»، «اندیشه نفر سیزدهم»، «شراگیم» و «غربت‌ستان».

5 پاسخ to “بازی کتاب های ناتمام”

  1. سارا رها Says:

    ممنون ققنوس جان که به دعوت ما پاسخ مثبت دادی.
    منهم در کتاب مارکز به همین حال دچار شده بودم ولی از روش بنظرم پریدم! یعنی بعضی جاها را رد کردم تا تمامش کنم!

  2. pantea Says:

    ممنون ققنوس عزيز اما من در اين بازی قبلاً شرکت کرده‌ام. مچ شما رو اينجوری گرفتم، معلومه که خيلی وقته به وبلاگم سری نزده‌ايد! 🙂

  3. lord13 Says:

    من هم چند با بوف کور را انداختم کنار! من هم در درکش مشکل داشتم و به نظر من باید از کتاب حل تمرینش یعنی داستان یک روح نوشته ی سیروس شمیسا استفاده کنی واگنه شاید هیچ وقت نتونی تمومش کنی!

  4. پنگوئن Says:

    دعوت شما اجابت شد!

  5. کتاب های نیمه تمام « 13 Says:

    […] شده توسط lord13 در فوریه 6, 2008 دوست خوبم ققنوس من را به بازی کتاب های ناتمام  دعوت کرده از قرار معلوم باید درباره کتاب هایی که می […]

بیان دیدگاه