چهارشنبه – با صدای حاجی که به در اتاق میکوبید بیدار شدم. هرچی بهش گفتم که «بابا حاجی ما تازه دیشب ساعت سه صبح رسیدهایم چین، حالا نمیشود نیم ساعت به طلوع آفتاب نماز صبح خواند؟» در آمد که «اصلا و ابدا. چشم تمام دنیا به ماست و باید نمازهایمان را اول وقت بخوانیم». نماز که تمام شد حاجی یک دیس پر از تخم مرغ نیمرو شده با یک بربری کامل و ترشی و مخلفات گذاشت جلوی من. گفتم «حاجی سر جدت الان ساعت پنج صبح است. کی میتواند این موقع این همه تخم مرغ و خرت و پرت را بخورد؟». حاجی گفت که از روی مدل رژیم غذائی آن شناگر ملعون استکباری برداشت کرده. گفتم «آخر حاجی جان، اون چهار پنج تا تخم مرغ میخورد» گفت که «همین است که هست. باید بخوری قوی بشوی چشم امید محرومان جهان به ما است». امان از دست این حاجی نمیفهمد که آن بابا شناگر است و من دونده.
پنجشنبه – سید گیر سه پیچ داده بود که باید برای تمرین بین دو مسجد «ابو محتشم» و «الحروان»در پکن بدوم. هرچی گریه و التماس کردم که بابا من دونده دوی صدمتر هستم، این دوتا مسجد یکی اینطرف شهر است یکی آنطرف شهر به خرجش نرفت که نرفت. میگوید «اگر بتوانی سه ساعت با همان سرعت صدمتر اولت بدوی آنوقت ده ثانیه دویدن صدمتر برایت آب خوردن است». لامصب من را با تراکتور مزرعه باباش اشتباه گرفته. عصر از زور خستگی روی پاهایم بند نبودم. حاجی آمده یک زیر پیراهن نایلونی ضخیم به من داده میگوید «این را زیر پیراهن ورزشیت بپوش». میگویم «حاجی این را توی زمستان هم نمیپوشندش. الان تابستان است». میگوید «باید همین را بپوشی که دادهایم رویش نوشتهاند ()». قرار شد وقتی که انشاءالله مدال طلا گرفتیم پیراهن ورزشیم را بالا بزنم تا همه جهان عبارت () را ببینند. شب تا ساعت دو صبح مشغول دعای کمیل و سینهزنی بودیم.
جمعه – نمیدانستم چین هم نماز جمعه دارد. تا ساعت سه بعد از ظهر علاف این قضیه بودیم. بعد نماز هم سوار اتوبوسمان کردند بردندمان به یک شهری حدود چهار ساعتی اطراف پکن زیارت یک امامزاده. نمیدانستم پای امامزادهها تا چین و ماچین هم رسیده. توی راه برگشت کج کردند و بردندمان به دهکده وانگهوانگ که یک بابائی آنجا زندگی میکند حدودا صد و پنج ساله که اعلامیههای ضد امپریالیستی زمان مائو را مینوشته. یک دو سه ساعتی برایمان به چینی حرف زد. مترجم نداشتیم. حاجی فراموش کرده بود مترجم را بگوید بیاید. ساعت یازده شب یارو تخفیف داد و خفهخون گرفت. ساعت سه صبح رسیدیم به هتل. امروز از تمرین خبری نبود. عین جنازه افتادم خوابم برد.
شنبه – حاجی ول نمیکند من را. یک عکس بزرگ از () در قاب کرده و داده دست من که «وقتی در حال تمرین دویدن هستی این را بالای سرت بگیر که مسلمانان جهان چشمشان به ما است». خدا پدر سید را بیامرزد که حاجی را راضی کرد عکس را بدهند چاپ کنند روی پیراهن من. سید میگفت «این بابا خسته میشود و ممکن است خدای ناکرده عکس از دستش بیافتد و به عکس () توهین بشود». ناهار برداشته تمام تیم را برده یک رستوران عربی در شهر. تا خرخره آبگوشت عربی بست به ناف همه اعضای تیم. عصر تست دوپینگ داشتم. دکتر تعجب کرده بود که چرا کلسترول من ورزشکار بیست و دو ساله بقدر بابای هفتاد و پنج ساله آقای دکتر است. به او توضیح دادم که هر روز صبح حاجی بیست تا تخم مرغ را به ناف من بدبخت میبندد. از دویدن و تمرین هم که تقریبا خبری نیست. پنج کیلو چاق شدهام. سید میگوید «خیالی نیست. استخوانی باشی تصویری منفی از ایران در دلهای مسلمین جهان باقی میگذاری. فکر میکنند گرسنگی کشیدهای».
یکشنبه – آخ که دیشب چقدر خوش گذشت. مجتبی و رسول قرار گذاشتند ساعت یک نصف شب که همه خوابیدند از در پشتی و از پلکان اضطراری حریق هتل جیم شدیم رفتیم توی شهر بگردیم. آنقدر () و () خوردیم و () کردیم و () دیدیم که نگو. شاد و شنگول برگشتیم هتل و دور از دید برادران ساعت چهار صبح رسیدیم هتل. همین که وارد اتاقم شدم دیدم صدای در اتاق حاجی آمد. از چشمی در نگاه کردم دیدم یک دختر خوشگل ترگل ورگل چشم بادامی از اتاقش خارج شد. ظاهرا همان ماساژور حاجی بود. طفلک حاجی با این همه مسئولیت کمرش زیر فشار خرد میشود. گاهی یک ماساژ نیاز دارد. سر نماز صبح به حاجی از الکی گفتم که در خواب دیدهام با یک اسرائیلی همگروه خواهم شد. حاجی گفت «شانس بیاوری و نگاه لطف حق به تو بیافتد که با یک صهیونیست همگروه بشوی. خانه و ماشین در تهران ردیف خواهد شد برایت انشاءالله». صبح تا ظهر به دیدار با مسلمانان پکن گذشت. بعد از ظهر هم حاجی ما را برداشت برد تنها سونای مسلمانان شهر. هرچی به حاجی التماس کردم بگذارد قدری بدوم و تمرین کنم گفت که «باید ما اعضای تیم با او و دیگران «ید واحده» باشیم و به سونا برویم تا بفهمیم مسلمانان مظلوم در بیابانهای گرمسیری چه میکشند». غلط نکنم بعد از ماساژ دیشب حاجی نیاز به سونا داشته.
دوشنبه – پاهایم از بس که در کفش غیر استاندارد تمرین کردم تاول زده. حاجی قول داده یک جفت کفش دو ی خوب برای من تهیه کند. نعمت میگفت که حاجی (این حاجی نه، آن یکی در آن المپیک قبلی) رفته کتانی چینی خریده بعد فاکتور آدیداس آلمانی داده به حسابداری. میگفت خدا آخر و عاقبتت را محمد بخیر کند که الان حاجی در چین است و تا دلش بخواهد کتانی چینی اینجا ریخته. ببینم این حاجی چه گلی به سر من و خودش میزند. ظهر همگی با هم در دهکده المپیک نماز جماعت خواندیم. بعد زیر آفتاب داغ نشستیم و حاجی حسینی برایمان از احکام طواف کعبه گفت. مجید و ناصر دچار گرمازدگی شدند و بردندشان به درمانگاه دهکده المپیک. حاجی حسینی تا ساعت سه و نیم بعد از ظهر یک ریز برای اعضای تیم حرف زد و حدیث گفت. قرار شد تا ساعت شش که باید به مهمانی شام و نماز شیخ ابو الامراء پیشنماز مسجد ابومحتشم برویم جلوی حاجی حسینی وضو بگیریم و بعد حمد و سوره مان را بخوانیم که اگر ایرادی داشت حاجی درستش کند. نماز و شام و سینهزنی و دعا ساعت یک صبح تمام شد.
سه شنبه – بیچاره حاجی کلی این در و آن در زد تا با یک صهیونیست همگروه بشوم بلکه بتوانم از زیر مسابقه در بروم. نشد که نشد. حتی در بین داورها هم گشته بود دیدهبود که همه مسیحی هستند. ناچار شدم مسابقه بدهم. صد متر را در چهارده ثانیه و هفتاد و دو صدم ثانیه دویدم. حاجی راضی بود. میگفت «مهم رساندن پیام انقلاب به جهان است. مردم باید ببینند که اگر پشت سر ما انقلاب کنند دیگر نیازی به شتاب بیشتر در زندگیشان ندارند و لزومی ندارد که مثلا صدمتر را در عرض ده ثانیه یا کمتر بدوند». خیلی خوشحال بود که من صدمتر را در چهارده ثانیه و هفتاد و دو صدم ثانیه دویدهام. میگفت «چهارده عدد خوب و الهیای است. از آن بهتر هفتاد و دو. دست به رکوردت نزن که هم دنیا را با این رکورد خواهی داشت و هم آخرت را». راننده اتوبوسی که باید ما را برمیگرداند به هتل ظاهرا مشکلی پیدا کرده بود و راننده دیگری پشت فرمان بود. حاجی نگذاشت سوار بشویم. تمام تیم ماندیم پائین اتوبوس. میگفت «این بابا رانندهه صهیونیست است. آن صبحیه نبود اما این جهود است». میگفت «دماغش بزرگ است و چشمهایش ریز. اینها میخواهند با این شگردها از غفلت ما استفاده تبلیغاتی کنند». نمیدانم. بنظر من که طرف یک چینی اصیل بود. فقط قدری دماغش گنده بود. همین. در هر حال حاجی دور اتوبوس ما را به تظاهرات واداشت و ما شعار مرگ بر اسرائیل سر دادیم. تمام کسانی که داشتند از ورزشگاه خارج میشدند هاج و واج ماندهبودند که اینها دارند چکار میکنند.
چهارشنبه – امروز در راه تهران همه اعضای تیم خوشحال بودند. قند توی دل همه آب میشد. هیچکس به مدال نیاورده فکر نمیکرد. خبر دادهبودند که بخاطر این عمل ضد صهیونیستی ما در پکن (همان تظاهراتمان به دور اتوبوس) به هرکداممان قرار است یک پژو بدهند. عباس که همانطور که نشسته بود توی هواپیما داشت مثلا رانندگی میکرد و با دهانش صدای موتور ماشین در میآورد. حیدر و فرزین هم داشتند به شوخی سر و کله هم میزدند بر سر اینکه پژویش پرشیا است یا ۲۰۶. مهیار و علیاکبر هم یک دو سه بیتی از خودشان یک شعر لوس درست کردهبودند در وصف پژو و هی داشتند آن را میخواندند. دیگر باید دفترچه خاطرات را ببندم. رسیدهایم به سالن گمرک فرودگاه تهران. همهجا گل است و شیرینی و جمعیت ریشوی خوشحال که صلوات میفرستند. عباس و فرزین و حامد و ناصر را سر دست بلند کردهاند قبل از اینکه گذرنامههایشان مهر بشود. اسم من را هم روی پلاکاردها نوشتهاند و زیرش نوشتهاند «قهرمان جهان عشق به () و اخلاق، دارنده مدال طلای خلوص نیت». فقط نمیدانم چرا بین «قهرمان» و «جهان» نوشتهاند «هفتاد و پنج کیلو». مگر من کشتیگیر هستم؟ ای بابا عیبی ندارد، یک اشتباه کوچولو شده. پژو را عشق است و این جماعت ریشوئی که دارند حاجی و سید و من را روی دست بلند میکنند.
آگوست 22, 2008 در 12:24 ب.ظ.
خیلی عالی بود:))
آگوست 22, 2008 در 12:47 ب.ظ.
در بلاگ نیوز لینک داده شد .
آگوست 22, 2008 در 1:36 ب.ظ.
brilliant :-))))))))))))))))
آگوست 22, 2008 در 1:46 ب.ظ.
واقعا حرف نداشت.
آگوست 22, 2008 در 1:53 ب.ظ.
khande dar o gerye dar bud.
آگوست 22, 2008 در 2:18 ب.ظ.
hahahahaha eyval damet garm ye omr bood inghad nakhandide boodam ghahremane olympic
baz ham benevis ali bood
آگوست 22, 2008 در 2:41 ب.ظ.
حالا آخرش پژو رو دادن يا همهي پژوها رو حاجي گرفت ؟
————-
ورتیگونه جان
متاسفانه نوشته من به خودی خود طولانی بود والا می گفتم که بعدش چه شد. حاجی مجوز ساخت و ساز در یکی از حومه های اطراف شیراز را می گیرد و ورزشکاران را یک مدت مثل گوسفند قربانی این طرف و آن طرف می برند و عکس می گیرند و گزارش تهیه می کنند. دست آخر هم به امان خدا ول شان می کنند. خلاصه مطلب جا نداشت برای این قضیه.
ممنون از لطف همیشگی تو.
آگوست 22, 2008 در 2:45 ب.ظ.
بسیار عالی بود
آگوست 22, 2008 در 3:27 ب.ظ.
وقعا! اما من ترجیح می دم یک مدال نقره ای که با رنگ زد طلاش کردن رو بگیرم و بجاش یک دوچرخه ی مثلا کورسی بهم بدن.
آگوست 22, 2008 در 3:52 ب.ظ.
:)))))))))))))))))
آگوست 22, 2008 در 4:08 ب.ظ.
خيلی طنز قشنگی بود و مثل يك طنز واقعی، در عين لبخند، تلخی واقعيات جامعه رو هم به آدم می چشوند. آفرين به اين استعداد!
آگوست 22, 2008 در 4:34 ب.ظ.
طنزتان عالی بود. هم خنده دار و هم واقعیت های تلخ موجود در جامعه را با اغراقی دلنشین بیان کرده بود . اما به نظرم نباید همه بدبختی های این کشور را به پای مذهب نوشت . بدبختی های ما به خاطر عده ای مذهب نفهم است که مذهب را ابزار کار وپیشرفت خود کرده اند . مذهب اگر درست درک و اعمال شود به نظر من عامل تعالی وترقی است نه درجازدگی .
……..
راستی قدرت کش دادن واطنابتون عالیه . بعضی از طنازان ! سوژه های خوبی انتخاب میکنند اما در پروراند ن و پختنش ناچار به آب بستن می شوند اما طنز شما این مشکل را هم نداشت .
——————–
دوست عزیز و باصفای من
بسیار از لطف تان سپاسگزارم. من هم با شما هم عقیده هستم که نباید بدبختی ها را پای مذهب نوشت. اما معتقدم که باید آنها را پای «ریا ی مذهبی» گذاشت. باز هم از محبت تان ممنون هستم.
آگوست 22, 2008 در 5:00 ب.ظ.
in vagheyat ast,ali neveshti
آگوست 22, 2008 در 5:12 ب.ظ.
خیر گذشت که هادی ساعی توی هتل حاجا آقا اینا اقامت نداشته !
آگوست 22, 2008 در 7:36 ب.ظ.
مردم از خنده 🙂
آگوست 22, 2008 در 8:07 ب.ظ.
مثل همیشه عالی بود به ویژه اون قسمتش که شب رفتن بیرون
آگوست 22, 2008 در 9:52 ب.ظ.
خرسند شدیم به اندازه زمانی که حاجی در حال ماساژ بود….
در مورد مذهب باید بگم: یه نگاه بندازی به اندازه مردای چینی زناشون مدال اوردن. بیچاره زنای ایرانی تو فکرشونم نمی گنجه مثلا بتونن تو المپیک فوتبال بازی کنن چه برسه مسابقات شنا و ژیمیناستیک
به نظر من اینجا دیگه مذهب مشکل داره اگه غیر اینه بگین ما هم بدونیم
——————————
سینوزیت عزیز
ما را با مذهب در نیانداز جماعت خشتک نداشته مان را بادبان می کنند. چند تا چیز هست که من اگر ده ها سال هم ناشناس قلم بزنم مطلقا جرات نمی کنم نزدیک شان بشوم. یکی اش همین قضیه مذهب است. با پائین تنه مردم می شود روز روشن و جلوی روی همه شوخی کرد اما با مذهب شان نمی توان درگوشی هم حرف زد. نوکرتم. ما را با شاخ گاو در نیانداز. خیر از جوانیت ببینی جوون. ما با مذهب کسی کاری نداریم.
قربان تو
محمد (ققنوس)
آگوست 22, 2008 در 11:02 ب.ظ.
المپیک امسال سوژه خوبی واسه کلی طنز بود. اصلا نیازی به اغراق نبود! با طنز شما که کلی خندیدیم. اما واقعیت المپیک هم خنده دار بود… فکر کن: یه دختر 16 ساله 3 تا مدال برده و یه ملت شهید پرور 2 تا!
اگه میخوای به وبلاگ ما هم سر بزن. قصدم تبلیغات نیستا. آخه ما هم یه مطلب به عبارتی طنز درباره المپیک داریم.
آگوست 22, 2008 در 11:05 ب.ظ.
جالب بود
امسال هم تموم شد .. با توجیه مسئولین
باز همون آش هون کاسه
شاد باشی
آگوست 22, 2008 در 11:10 ب.ظ.
فوق العاده زيبا نوشته ايد . موفق باشيد .
آگوست 23, 2008 در 1:06 ق.ظ.
عالی بود. ممنون
آگوست 23, 2008 در 1:36 ق.ظ.
مذهب مذهب مذهب
درد ما از مذهب است و بس.
آگوست 23, 2008 در 7:36 ق.ظ.
جالب بود ممنون
آگوست 23, 2008 در 9:38 ق.ظ.
چقدر مزخرف بود
اگه در مورد دین شبهه دارین بهتره برین سراغ رفع شبهه وقتی عقلت نسبت به مسائل مذهبی نمیکشه پس لطفن اظهار نظر نکنید
مثل اینه که یه دانشجوی حسابداری بخواد توی تخصص پزشکی حرف بزنه!!
—————————-
جعفری عزیز و دوست داشتنی سلام
دمت گرم. بعد از این همه تشویق و تمجید دوستان این «چقدر مزخرف بود» اول کامنتت را که خواندم کلی تازه شدم. خیال نکن دارم دو پهلو حرف می زنم. نه. خیلی حال کردم که بالاخره یکی هم پیدا شد یک ایرادی از من را پیدا کرد و گفت. خیلی خیلی دمت گرم. تازه شدم.
می دانی چی است جعفری جان؟ وبلاگ نویسی توی جامعه ما مثل راه رفتن توی میدان مین در تاریکی می ماند. هر وقت که یک «بوم» یا «گارامپ» گنده شنیدی می فهمی اشتباه کرده ای. متر و معیاری ندارد. حداقل خسارتش هم تکه تکه شدن است. آدم یک مدت که می نویسد گروهی که مثل خود او فکر می کنند دورش جمع می شوند و آنوقت دیگر هیچ نمی بیند کجا دارد می رود. نظرات مخالفین من برای من بیشتر کارگشا هستند تا نظرات موافقینم. البته که به هر دو احترام می گذارم. همین که کسی من را لایق می داند و بر می دارد دو خط و نصفی نظرش را درمورد حرف من می گوید خودش قابل احترام است. اما با نظر مخالف یک جور دیگر «حال» می کنم. باز هم ممنون.
اگر اشتباه نکنم یک بابای غولی مثل «هنری فورد» یا «بیل گیتس» یا توی یک همچین مایه هائی گفته است که «برای یک شرکت سرمایه ای عظیم تر از یک مشتری ناراضی نیست». اگر امثال شما جعفری عزیز نارضایتی خودشان از من را نشان ندهند من از کجا بدانم به کجا دارم می روم؟ چگونه بفهمم در این میدان مین پایم در کجاست؟
درگوشی خدمت شما عرض می کنم که نخیر دوست خوب من. در مورد دین شک و شبهه ای ندارم. همه یقین است. فقط نمی دانم یقینم را چگونه باید با آنان که یقین دارند در میان گذارم. همین. توضیح بیشتر از من نطلبید که عهد کرده ام ایرادات دینی کسی را بازگو نکنم برای او. بگذریم از این موضوع.
و اما در مورد دانشجوی حسابداری و پزشکی باید عرض کنم سالیان سال قبل که دیوار کمونیسم فروریخت فیلمی در تلویزیون ایران نشان داده شد که من متاسفانه اسمش را بخاطر ندارم. در این فیلم یک آدم مخالف کمونیسم در اروپای شرقی مدام از طرف سازمان اطلاعاتی کشورش تحت فشار است که حرف نزند و روشنگری نکند. در رستورانی با این بنده خدا (که دوبلورش هم همان دوبلور آلن دلون بود) قرار می گذارند. در طی غذا به او می گویند «آقاجان مگر تو متخصص عیوب اجتماعی هستی که اینگونه اظهار نظر می کنی؟» او هم نه می گذارد و نه بر می دارد و می گوید «آدم لازم نیست ادیسون باشد تا بفهمد لامپ برق سوخته». آری جعفری جان عزیز، آدم لازم نیست ورزشکار المپیک باشد تا بفهمد چرا ما تا این حد بد و نا آماده ظاهر شدیم.
باز هم از لطفی که به من نشان دادی سپاسگزارم.
با تقدیم احترام
محمد (ققنوس)
آگوست 23, 2008 در 1:44 ب.ظ.
سلام
ببخشید که در نظر قبلیم ننوشتم منظورم چه کسی است!! هرچند که ظاهرا نسبت به مطالب شما نیز بی ربط نبود.
یه مسئله عمومی هست که هرکسی یه نگاه بندازه میدونه چه خبره اما یه مسائلی هم هست که از درک و فهم ما خارجه و ما خیال می کنیم خیلی حالیمون است. مثلا هرکس سرش درد میکنه می دونه اگه بره دکتر بهش استامینوفن می ده و نمیره و خودشو میذاره جای دکتر استامینوفن مصرف می کنه دیگه به این فکر نمی کنه شاید سردردش از میگرن باشه و یا هرچیز خطرناکتر از اون.ما هم یه چیزی از دین و مذهب شنیدیم و خیال می کنیم دین و مذهب یعنی همون نماز و روزه و…. در مورد حرف می زنیم و نظر می دیم.
آخر کلام شما ظاهرا می خواد این باشه که هیچی بدبختی داریم از مذهبه دیگه درسته؟
قصد ناراحت کردن شما رو ندارم اما خوشحالم که با شما آشنا شدم.
————————————————-
جعفری عزیز
خیر قربان. آخر کلام من این است که ما بخاطر روی و ریا یک سری چیزهائی را که هیچ سنخیت و هم خوانی ای با هم ندارند با یکدیگر ترکیب می کنیم. من معتقدم بخش بزرگی از بدبختی های ما از «ریا ی مذهبی» می آید. نه از مذهب. من به هرچه معتقدم باشم. تو به هرچه معتقدی باش. او به هرچه معتقد است باشد. من با مذهب هیچ کس مشکلی ندارم.
در ضمن بنده هم از اینکه دوست خوبی چون شما پیدا کرده ام خوشحال هستم.
آگوست 23, 2008 در 1:50 ب.ظ.
در ضمن من واقعا عذر می خوام که اینگونه برخورد کرده ام. قبول دارم که اشتباه از لحن حرف زدن منه. چون وقتی با مطالب اینگونه برخورد می کنم دیگه نمی دونم چی دارم می نویسم. امیدوارم عذر مرا بپذیرید.
اما اینکه بخواهید تمام این مشکلات را اینگونه مطرح کنید اصلا درست نیست و اینکه همه دارند ریا می کنند فکر غلطیست.
موفق باشید.
——————————
جعفری عزیز
اصلا نیازی به عذرخواهی نیست. گفتم قبلا که آن «مزخرف بود» اول کامنتت خیلی به من حال داد. و شوخی هم نمی کنم. حق با شماست. اینکه همه دارند ریا می کنند فکر غلطی است اما ظاهرا برای بالا رفتن در هرم اجتماع ما ریا کردن امری طبیعی شده. هدف سیلی متن من به صورت همان ریاکاران بود و بس.
آگوست 23, 2008 در 4:06 ب.ظ.
البته تای ماساژ سید یادت رفت انگاری (:
آگوست 23, 2008 در 6:39 ب.ظ.
خیلی قشنگ بود. فقط نقش «سید» یه خورده لوس و زیادی بود!!!
آگوست 23, 2008 در 6:53 ب.ظ.
جالب بود موفق باشی
آگوست 23, 2008 در 7:10 ب.ظ.
good luck&best regards
آگوست 23, 2008 در 7:37 ب.ظ.
فوق العاده بود
مرسی
آگوست 23, 2008 در 7:52 ب.ظ.
از خنده روده بر شدم.دستت درد نکنه.
آگوست 23, 2008 در 7:59 ب.ظ.
عالی بود. واقعیتی درلباس طنز.
آگوست 23, 2008 در 8:20 ب.ظ.
محشر بود . موفق باشی. یکشنبه اش خوب بود:))
آگوست 23, 2008 در 10:31 ب.ظ.
😀 مرسی مرسی عالی بود
آگوست 23, 2008 در 11:02 ب.ظ.
سلام
داستان عالی ای بود.
من خیلی خنددیم و خیلی هم تاسف خوردم علت به خاطر مدال نیاوردن توی المپیک نیست اینه که ما میتونستیم 2 برابر اونا هم بیاوریم فقط از هیچی درست استفاده نکردم.
باتشکر
آگوست 23, 2008 در 11:04 ب.ظ.
یه مطالبی به پست اضافه شد حتما بیا ببین
آگوست 24, 2008 در 8:39 ق.ظ.
سلام. عالی بود. عالی!
آگوست 24, 2008 در 10:18 ق.ظ.
خیلی جالب بود
ان شاء ا… همین روزا خدا سایه این حاجیها رو از سرمون کم می کنه و می تونیم نفس راحت بکشیم
آگوست 24, 2008 در 12:49 ب.ظ.
خيلي خوب بود، خيلي زياد
آگوست 25, 2008 در 12:18 ق.ظ.
بینظیر بود!
من قبلاً اینجا نیومدم یعنی؟!
آگوست 25, 2008 در 9:03 ق.ظ.
سلام، جالب بود ميدوني خوبه كه حاجي و امثال او هستنن و شما خوب حال مي كنيد براي اين سوزه ها
آگوست 25, 2008 در 6:29 ب.ظ.
با سلام
خوشم آمد و با اجازه ات اين هفته در راديوهمبستگى در شهر استكهلم آن را به گونه مونولوگ راديوئى اجرا خواهم كرد نه يك كلمه كم نه يك كلمه اضافه البته نام وبلاگ شما را به عنوان نويسنده خواهم گفت .اگر به نوشته اتان چيزىمى خواهيد اضافه كنيد با من به اين آدرس تماس بگيريد nasseryou@gmail.com
با تشكر پيشاپيش
ناصر يوسفى
آگوست 28, 2008 در 11:10 ق.ظ.
آقا عالی بود. بسی خندیدیم!
آگوست 29, 2008 در 12:08 ب.ظ.
جعفری عزیز نماز و روزه بسیار عالیه اما مربی تیم ملی یا دیگر عوامل تیم ملی که به خاطر ریا کاری و نمایش پاکی و انسانیت و …از نماز و روزه استفاده می کنه نظر افراد کم اطلاع رو نسبت به نماز و روزه تغییر میده در کل فکر نمی کنم تمام ایراد از مربی یا ورزشکار یا فرد دیگری باشه شاید تک تک ما ایرانی ها مقصر هستیم.
در ضمن برخورد آقای جعفری عزیز و محمد عزیز بسیار عالی بود.
متشکرم از نوشته عالی شما.
آگوست 29, 2008 در 6:08 ب.ظ.
سلام
مشابه وقايع الاتفاقيه اين كاروان ورزشي ،( از شما چه پنهان) كه بر سر بنده و چند رفيق ديگر آمد.البته در كسوت اركستر موسيقي و با اندكي تفاوتهاي لازمه .بنابراين شايد بيش از ديگران با اين ورزشكار فرضيهمذات پندازي كردم.
چيزي كه باعث تحسين و تعجبم شد ، تخيلات صائب و صادق ذهن شما بود، گويي كه چنين مهلكه يي را از سر گذرانده ايد.
خير پيش
سپتامبر 2, 2008 در 4:30 ب.ظ.
طنزت جالب بود،
ولی بر خلاف برخی از نظرات، ربط محکمی به واقعیت نداشت
بعضی ها، عادت کردند، بدترین چیزها را باور کنند، ولی خیلی از اون ها، فقط
تو توهمشونه، که همه چیز را خود به خود کاریکاتوری و مشکلات را بزرگ و عیب ها
را کوچک می بینن، دیگه چه احتیاجی به طنزه؟!!
تو خیلی از نظرات(حتی کامنت ها) و دیگر امور اجتماعی هم ریا داریم، از همه قشر آدمی، ولی
فقط پسوند «دینی» می ذارند، سرش، تا وجدان خودشون را گول بزنن، که ما جزش نیستیم و هیچ وقت هم بهش
نمی پردازند، در صورتی که این دل و قلوه دادن های الکی را خودشان، خیلی بدتر، دارند؛ ولی کسی ازش حرف نمی زند.
سپتامبر 30, 2008 در 5:23 ب.ظ.
ريا، جلوه اي از دروغ است و منحصر به هين دوره و زمانه هم نيست!خداوند ما را از دروغ ، خشك مغزي و زلزله حفظ كند!