عشق … ای‌کاش…

جون 21, 2009

کامنت وارده از «فورکلارنده» عزیز در پای پست «نه تو تنها نیستی». فقط یک کلمه این متن زیبا را من عوض کردم تا اسم واقعی این دوست خوب معلوم نشود. هیچ توضیحی و پاسخی ندارم الا اینکه ذهن من این متن را انداخته توی یک دایره و مدام دارد آن را تکرار می‌کند. بخوانید و از زیبائی خالص لغات لذت ببرید و بر فشار خالصی که بر اعصاب آدم‌ها در کشورمان وارد می‌شود بگریید.

=========================

میدونی محمد جان عشق یعنی چی؟
یعنی اینکه دوستت به ضرب گلوله کشته بشه و تو برای پس گرفتن جسدش زیر ضربه های ناجوانمردانه ی باتون ها له بشی.
عشق یعنی اینکه خواهر دوستت که حامله هست برای وطنت باتون بخوره و فرشته ی کوچولوی توی شکمش سقط بشه.
عشق یعنی اینکه بعد از تمرین ریاضی برسی توی محله و ببینی دوستت لنگان لنگان و با پیراهن پاره پاره و خونین از سر کوچه بیاد و تو فقط بتونی برسی و بغلش کنی و اشک بریزی.
عشق یعنی اینکه توی یه روز چند تا از بدترین خبرهای عمرت یکجا بهت برسه.
عشق یعنی اینکه وقتی دارم اینها رو برات مینویسم اشکهام دونه دونه روی صفحه ی کیبورد بچکه و بهت بگم…. هی مرد!!! هیچوقت آرزو نکن ایران باشی.
عشق یعنی اینکه نا امید باشی از اینکه بعد از ریخته شدن خون دوستت و از دست دادنش بعد از باتون خوردن دوست دیگرت و بعد از خونین شدن صورت و بدن و سقط شدن بچه ی توی شکم خواهر دوستت تمام این سر و صداها بخوابه و یه روز از خواب بلند بشی ببینی که بازم زیر سلطه ی دیکتاتوری اسلامی داری زندگی میکنی و به خودت تلقین کنی شاید زندگی یعنی همین؟؟؟
عشق یعنی اینکه برای خلاصی از این زندگی بزنی زیر همه چیز و دلت رو به دریا بزنی و بگی من فردا میرم و انتقام همه ی عزیزانم رو انتقام همه ی دوستام رو از این لباس شخصی ها میگیرم و بعد میمیرم.ولی تا انتقام نگیرم هرگز.
عشق یعنی اینکه از شدت دلسوزی بغض توی گلوت تمام وجودت رو بسوزونه و تو نتونی کاری بکنی.
برای یه ریزه دموکراسی.برای یه تیکه سکولاریسم.
لعنتی پاشو. تو مردی نباید اینجا بشینی و گریه کنی.نه اما چه فایده ما هر قدر هم زیاد باشیم هیچ کاری نمیتونیم بکنیم.
کاش من رو شکنجه میکردن و با باتون میزدنم کاش 12 تا گاز فلفل توی صورتم خالی میکردن و ناخن انگشتهام رو میکشیدن با قمه های نامردشون بدنم رو پاره پاره میکردن.اما فقط منو. کاش زنها و اون بچه ی 4 ساله رو کتک نمیزدن بجاش منو میزدن.کاش یه میز ریاست جمهوری اینقدر ارزش نداشت که بخاطرش یه دوست کشته بشه.کاش اسلحه ها به جای گلوگه گُل شلیک میکردن و نارنجک ها به جای صدای بوممممم!!! داد میزدن مردم دوستتون دارم.
کاش گاز های اشک آور به جای طعم تند و کشنده ی فلفل بوی عطر گل میدادن.
کاش باتون ها برای حیوانات هم استفاده نمیشدن کاش… کاش… کاش … کاش به جای صدای گریه و آه و ناله این روزها صدای خنده و شادی از مردم میرسید به گوشها.
کاش چیزی به اسم جنگ و درد و بد بختی توی دنیا وجود نداشت.
کاش اشکهام بند بیاد و بتونم بخوابم.
ساعت 2:10 بامداد روز یکشنبه 31 خرداد ماه سال 1388 از طرف «فورکلارنده».دوستی در این سمت دنیا از دل بد بختی ها و نا امیدی ها.
بهترین ها رو برات آرزو میکنم محمد.

====================

همانگونه که در بالا گفتم این متن کامنت وارده از «فورکلارنده» عزیز در پای پست «نه تو تنها نیستی» بود.

نه، تو تنها نیستی

جون 20, 2009

آهنگ «عشق یعنی همه چیز» از آلبوم «مانیفیست» با صدای جاودانی «گوگوش». ترانه سرا «شهیار قنبری» با آهنگ و تنظیم «مهرداد آسمانی». متن شعر از «ایران ترانه»

نه، تو تنها نیستی ، ماهی و زورق و پارو پس چیه؟
نه، تو تنها نیستی ، این همه ستاره پس مال کیه؟

نه،تو تنها نیستی ، خلوت ِ دل کده ی ِ نقاشیه
نه ، تو تنها نیستی ، فکر ِ آزادی خود زندگیه

نگو ما دو تا کمیم
من و تو این همه ایم

ای عزیز گل ریز
عشق یعنی همه چیز

نه، تو تنها نیستی، نا تمام ِ من تمام ِ تو میشه
نه، تو تنها نیستی، دست ِ من سفره ی شام ِ تو میشه

حتا تبت قد ِ بام ِ تو میشه
ماه نقره ای به نام ِ تو میشه

نه، تو تنها نیستی
نه، تو تنها نیستی

نگو ما دو تا کمیم
من و تو این همه ایم

ای عزیز گل ریز
عشق یعنی همه چیز

درد بی دردی و دردی دل پیچ
درد بی عشقی ما یعنی هیچ

مثل یک آینه ی بی جیوه
خاک بی عشق جهان بی میوه

نه، تو تنها نیستی
نه، تو تنها نیستی

نگو ما دو تا کمیم
من و تو این همه ایم

ای عزیز گل ریز
عشق یعنی همه چیز

هموطن حس کن مرا که محتاج بودن با تو هستم

جون 19, 2009

هموطن عزیز  سلام،

فاک! نخیر، اشتباه نخواندید نوشتم «فاک». همان f u c k قدیمی. اصلا نه می‌دانم چه باید بنویسم و نه دلم می‌خواهد بنویسم. حالا گیریم من هم از این سر دنیا چهار خطی نوشتم. من که در میان شما نیستم. حالا بودم مگر فرق می‌کرد؟ می‌دانی چه است؟ نمی‌توانم ننویسم برای شما. اما در همان حال توان نوشتن ندارم. چه باید بگویم؟ اصلا چه ارزشی دارم من و نوشتنم در مقابل شما مردم خوب من؟ همه آنچه نوشتم و ننوشتم فدای یک باتومی که تو خوردی، فدای سکوتی که کردی، فدای زخمی که برداشتی. اصلا فرض کنید که نشستم و نوشتم که:

«با چسب اوهو چسبانده‌ شده‌ام به کامپیوتر. لینک‌های داغ و لینک‌های تازه بالاترین را می‌بینم. بعدش می‌پرم روی فرند فید. بعد تویتر را باز می‌کنم. یک سر می‌روم رادیو فردا و بعد بی‌بی‌سی فارسی. گویا را باز می‌کنم و بعد بدون کلیک روی چیزی دوباره می‌بندمش. بعد عین اسب عصاری دوباره می‌روم روی بالاترین و این دور کامل (یا باطل!!!) تا ساعت یازده دوازده شب ادامه دارد. شب خواب احمدی‌نژاد را می‌بینم. نخند هموطن. تو که نمی‌دانی خواب او را این سر دنیا دیدن تا صبح یعنی چه. صبح قبل از شستن دست و صورتم یک بار دیگر اخبار را چک می‌کنم. بعد انگار که از خبری بد فرار می‌کنم سریعا دستگاه را خاموش می‌کنم و می‌پرم بیرون. توی همین هفته چند بار نزدیک بوده محکم بکوبم پشت ماشین جلوئی از بس که حواسم پرت است. سر کار خسته هستم. دوست دارم یکی یک سیلی بزنم صورت مشتری‌های شرکت. دوست ندارم در مورد «ایران» با کسی صحبت کنم. حالم به هم می‌خورد اگر بخواهم حالی این تی‌تیش‌مامانی‌های اینجا بکنم که تقلب در انتخابات یعنی چه و مکانیسم‌های انتخاباتی ما چگونه عمل می‌کنند (یا نمی‌کنند!)

خوشبختانه سر کار امکان چک کردن اخبار را ندارم. وقتی کار تمام می‌شود با ذوق و شوق می‌زنم بیرون بیایم پای دستگاه اما ناگهان احساس می‌کنم که می‌خواهم سانتی‌متر به سانتی‌متر مسیر برگشت تا خانه را حس کنم بلکه زمان بگذرد. یک حس لعنتی نکبت کوفتی به من می‌گوید اگر ندانم چه خبر است راحت‌تر خواهم بود. در مسیر برگشت صدبار شل و سفت می‌کنم. اولین کار پس از رسیدن خانه روشن کردن کامپیوتر است. تا «بالاترین» باز شود جان من در می‌رود که مبادا خبرها بد باشند. باقی را هم در بالا گفتم».

راستش را بگویم اصلا نمی‌خواهم کسی بیاید وبلاگ من را این روزها بخواند. من که نه خبری دارم و نه تحلیلی. خبر در خیابان‌های ایران است و تحلیل در خانه‌های هموطنانم. هیچ برای عرضه ندارم الا یک مشت حرف. شاید در این چند سالی که این ور دنیا هستم هیچ‌وقت دلم تا این اندازه نمی‌خواسته که در ایران باشم. دل و دماغ ندارم. لغات را نمی‌توانم سر هم کنم. از بازی‌های کلامی و صناعات ادبی که لذت می‌بردم این روزها حالم به هم می‌خورد. گیج هستم و احساس مزخرف بی‌خاصیتی محض (و کاربردی! و مهندسی!!!) سرتاسر وجودم را فرا گرفته. دوست ندارم بنویسم چون نوشتن من در اینجا بی‌هنری و بی‌خاصیتی من را به یادم می‌آورد. اما می‌خواهم بنویسم.

باید بنویسم و به شما بگویم که من هم هستم. در کنار شما هستم. آره آنجا، زیر آن درخت کنار جوب خیابان ولیعصر، آره خودم هستم. دارم با موبایلم از سونامی تو فیلم می‌گیرم بگذارم روی یوتیوب. دیدی من را؟ دارم دست تکان می‌دهم برایت هموطن. باید بدانی که دارم به تو لبخند می‌زنم، به توئی که هر روز از کنارت صدها بار با اخم می‌گذشتم. همراه با تو دارم حرکت می‌کنم و شعارهای تو را و سکوت تو را تکرار می‌کنم. من هم به همراه تو به آن لباس شخصی‌هائی که آن جوانک را انداخته‌اند زیر باتوم هجوم می‌آورم. من هم فریاد می‌کشم «باز کن راه را» در حالی که دست و پای جوانک را گرفته‌ام برسانمش به دکتر و دوا. من هم به همراه تو در سکوت حرکت می‌کنم. من هم مثل تو بغضم را فرو می‌خورم. من هم مثل تو اکسیژن کم می‌آورم در این اقیانوس انسان. من هم مثل تو قلب جسمم کم می‌آورد زیر فشار و هراس اما قلب روحم با شادی می‌تپد. من هم مثل تو احساس قدرت می‌کنم. ای هموطن قوی، نجاتم بده از ضربه‌های باتوم «اضطرابِ» لباس شخصیِ‌ «تنهائی» و پلیسِ «دوری از تو». زخم‌های قلبم را با بوسه سبزت مرهم بگذار. تو من را حمایت کن در سیاهچاله قفس لوکس من در این سر دنیا. ببین که در قفسم با هر ضربه جنایت‌کاران به پیکر مقدس تو بال بال می‌زنم. حس کن مرا که محتاج بودن با تو هستم.

مراقب خودت باش.
محمد
پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۸
ساعت هشت شب به وقت قفس رنگین و بارانی

چهار و نیم صبح جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۸۸ شهری که به او می‌اندیشم

لینک این مطلب در بالاترین

صحت خواب

جون 13, 2009

صحت خواب! (ربطی به نتایج انتخابات ریاست جمهوری ندارد)

پ.ن: این همه «تحریمی» توی این مملکت بود و ما خبر نداشتیم؟!!!!

حرمت انتخابات به «صندوق» آن است نه به قرمزته و آبی‌ته

جون 11, 2009

یکی از دوستان عزیز زنگ زده‌بود که فلانی چرا ساکت نشسته‌ای و موضع‌گیری انتخاباتی نمی‌کنی. خدمت ایشان عرض کردم که چون فضای کنونی طرفداری از فلانی یا مخالفت با بهمانی «عقلی» نیست و «احساسی» است من به هیچ عنوان حاضر نیستم وارد موضع‌گیری و بحث بشوم. جو ملتهب جائی برای «بحث» و استفاده از نعمت «عقل» نمی‌گذارد. انگار که تو در بازی استقلال – پرسپولیس بروی وسط طرفداران یکی بنشینی با پیراهن رنگ مخالف! هر وقت انتخابات از دید رای دهندگان دیگر بازی فوتبال نبود که با هو و جنجال و دست و سوت و شعار و موج مکزیکی و کری خوانی بشود کار را پیش‌ برد آنوقت مخلص همه هم هستم، چشم بصورت فعال موضع‌گیری می‌کنم بعنوان یک وبلاگ‌نویس. ولی الان که انتخابات تبدیل شده به یک واکنش «حماسی» و «صفوف ملت» و «سوسک‌تان می‌کنیم شما طرفداران فلانی را» و این قبیل حرف‌ها ترجیح می‌دهم وارد بازی نشوم.

حرمت یک «انتخاب» به دست من و شمای رای دهنده و شرکت کننده است. اگر ما این حرمت را تا حد یک بازی فوتبال یا یک شورش خیابانی یا یک حرکت چماق بدستانه یا یک موقعیت برای دختربازی و پسربازی پائینش بیاوریم آنوقت نباید توقع داشته‌باشیم که قدرت‌مداران و آنانی که خواهان تقلب در انتخابات هستند به آن و به رای ما و نظر مردمی که در آن انتخابات شرکت کرده‌اند احترام بگذارند. حرمت امام‌زاده با متولی آن است. اگر من می‌خواهم بر سر صندوق حاضر شوم و با رای خودم سرنوشت خودم و کشورم را تعیین کنم باید برای رای خود و رفتار انتخاباتی خود ارزش و احترام قائل باشم. ایجاد راه‌بندان، کند کردن ترافیک، تبدیل ستادهای انتخاباتی به محل معاشقه و لاس‌ زدن، چماق زدن بر سر این و آن، کاندیدای خود را تا حد قدیسان بالا بردن، کاندیدای دیگر را از فرق سر تا نوک پا لجن‌مال کردن و از این قبیل که از سوی طرفداران هر چهار نامزد محترم انجام می‌شود (هزار ماشاءالله کم هم نمی‌شود و فراوان است) در اولین قدم حرمت و ارزش رای همان افراد و طرفداران را می‌شکند.

اصولا فلسفه چیزی بنام «صندوق رای» که غربی‌ها اختراعش کردند (و مثل هر چیز دیگری که اختراعش کردند و بعد که به ما رسید به همت ما مردم تبدیل شد به یک چیز شتر گاو پلنگ هشلهفت) همین است که آدم بر سر و منگال هموطن خود مشت نکوبد و بدون مزاحمت برای مردم دیگر نظر خود را بیان کند. ظاهرا اما ما مردم با «کری خواندن» و ملتهب کردن فضای کشور بیشتر حال می‌کنیم تا خود عمل انتخابات و سر صندوق حاضر شدن. بقول مرحوم هایده «من عاشق عاشق شدنم». از حواشی مطلب لذت بیشتری می‌بریم تا اصل آن. دست به یکی از زشت‌ترین رفتارهای اجتماعی یعنی درگیری فیزیکی با مخالفان‌مان می‌زنیم چون قرار است رای بدهیم و به «تمدن» و «دموکراسی» و «عدالت» برسیم. مرسی تمدن، مرسی دموکراسی، مرسی عدالت، مرسی اسلام، مرسی تبلیغات انتخاباتی!

خواجه حافظ شیرازی می‌فرماید «گر مسلمانی از این است که حافظ دارد — وای اگر از پس امروز بود فردائی». چشم‌مان را باز کنیم. اگر انتخابات و رای دادن به این نحو است که ما داریم عمل می‌کنیم وای اگر روزی این انتخابات و رای دادن ما به ثمر بنشیند و میوه بدهد. خدا به همه مردم آن دوران رحم کند بقول عرب‌ها «رحم کردنی».

ای کاش کاندیدا‌های محترم از طرفداران خودشان رسما و صراحتا می‌خواستند که از خشونت پرهیز کنند و به خانه‌های‌شان بروند و روز جمعه با رای خودشان نظرشان در مورد اداره کشور را بیان کنند. اگر بنا به «انتخابات» است چه نیازی است به داد و بیداد و در خیابان ریختن؟

سیاستمدار راستگو، راننده کور

جون 9, 2009

عجب بساطی شده است. این‌ بابا روز روشن چشم می‌اندازد توی دوربین و دروغ و دغل به‌خورد مردم می‌دهد.
خوب حالا که چی؟
که چی ندارد دیگر. سیاستمدار دروغگو نمی‌خواهیم.
عزیز برادر، یک نگاهی به تاریخ جهان بیانداز و ببین که مدت‌ها است سیاستمدارها به دروغگوئی در نزد مردمان شناخته‌ شده‌اند. آنها هم که صاف و صادق بوده‌اند معمولا یک بلائی یا سر خودشان آورده‌اند یا بر سر کشورشان. استثناء هم البته هست اما سیاستمدار صادق عین نوازنده کر می‌ماند یا راننده کور. کدام سیاست‌مدار را سراغ داری که به مردم کشورش دروغ نگفته باشد؟
درست است اما آخر این بابا دروغ‌هائی می‌گوید هر یکی اندازه یک فیل است.
ببین فرض کن این بنده خدا آمده بود و بجای یک سری آمار و ارقام و نمودار در تمام مدت مناظره داشت از «تمدن هخامنشی ایران باستان» و «نقش ایرانیان در تمدن اسلامی» و اینکه «چقدر ایرانیان در دنیای امروز ناز و گوگولی مگولی هستند و سرمنشاء خیر و برکت برای مردمان جهان» صحبت می‌کرد. آنوقت چه؟ آیا باز هم من و شما او را «دروغگو» می‌خواندیم یا خوش‌خوشان‌مان می‌شد که این بابا دارد از ما تعریف می‌کند؟ ما با دروغگوئی یا صداقت سیاستمدارمان مشکلی نداریم. ما آنچه را دوست داریم بشنویم «حقیقت» می‌پنداریم و به آنچه مخالف خط سیر فکری ما باشد می‌گوئیم «دروغ».
یعنی این بابا تمام حرف‌هایش درست بود؟
گفتم که ایشان یک سیاستمدار است. بقال نمی‌آید پارچه بنویسد بزند در مغازه‌اش که «ماست من ترش است» آنوقت سیاستمدار بیاید بگوید «اینجا و آنجا را خراب کردم»؟
بنظر تو مشکل کجاست؟
مشکل از گوش‌های من و تو است. من و تو دروغ را در جامعه‌مان جا می‌اندازیم و بعد توقع داریم سیاستمداران که تقریبا در تمام دنیا و در کشورهای‌شان به دروغگوئی شهره هستند بیایند و به ما راست و حسینی بگویند که چه گندی زده‌اند یا وضع اقتصادی مملکت به چه میزان خراب است.
ـ یعنی می‌گوئی صداقت جائی در سیاست ندارد؟
نه دارد و نه چندان صلاح است که داشته‌باشد. اصلا اگر ریاست‌جمهوری (فرضا) بیاید و به مردم بگوید که مثلا نرخ تورم واقعی هفتاد درصد است این خود باعث این نمی‌شود که مردم به بانک‌ها هجوم ببرند و پول‌شان را خارج کنند؟ باعث بر هم خوردن شیرازه اقتصاد کشور نمی‌شود؟ این است که می‌گوید تورم ما مثلا پانزده درصد است یا هجده درصد. اگر فلان امیر یا شاه یا نخست‌وزیر یا رئیس‌جمهور در بهمان کشور فرضی بیاید بگوید «آی مردم ذخیره آرد کشور برای دو روز دیگر کافی است و بس» آیا مردم در جدال بر سر نان یک‌دیگر را در تنور نانوائی نخواهند افکند؟ ناچار است دروغ بگوید و عنوان کند که نخیر وضع نان و آرد کشور هیچ‌وقت به این اندازه خوب نبوده. دروغ ابزار کار یک سیاستمدار است برای کنترل جامعه. تا حالا که همه از این ابزار استفاده می‌کردند خوب بود عدل به همین بابا که رسید بد شد؟ حرف‌ها‌ می‌زنی‌ها.

دو سوال سخت

جون 8, 2009

هر کس که در آینده دور چهارساله یا نزدیک چند ماهه بجای آقای احمدی‌نژاد بر صندلی ریاست جمهوری ایران بنشیند در اولین برخورد خود با رسانه‌های جهان خارج و سیاست‌مداران دیگر کشورها با دو سوال «آیا شما هم خواهان محو و نابودی اسرائیل هستید؟» و «موضع شما درباره حرف‌های رئیس ‌جمهور پیشین ایران در زمینه محو اسرائیل از روی نقشه جهان چیست؟» روبرو خواهد شد. توجه کنید که از «هولوکاست» صحبت نمی‌کنم. یک سیاستمدار وارد می‌تواند در اطراف موضوع «هولوکاست» هزار و یک اما و اگر سیاستمدارانه بیاورد و کل مبحث را به سلامت دور بزند. اما بیان موضع رئیس جمهور آینده درباره اسرائیل به این سادگی نیست.

او یا باید بگوید که با حرف‌های آقای احمدی‌نژاد موافق است که در نتیجه خصومت بین ایران و اسرائیل و تنش ایران با آمریکا و اروپا (=حامیان اسرائیل) به همین نحو خواهد ماند اگر بدتر نشود و یا باید بگوید که با حرف‌های آقای احمدی‌نژاد مخالف است که در آن صورت وی در داخل کشور و در میان سیاستمداران قدرت‌مندی که شعار نابودی اسرائیل را داده‌اند و می‌دهند با مشکلات بزرگی روبرو خواهد شد.پرسیدن دو سوال بالا به این دوره چهار ساله پیش رو محدود نخواهد ماند. جانشینان جانشین آقای احمدی‌نژاد هم با این دو سوال دشوار مطرح در بالا دست به گریبان خواهند بود و باید پاسخی برای آنها بیابند.

صاحب

جون 5, 2009

پیرو ادعای نسبت داده شده از سوی دکتر محمود احمدی نژاد به رییس مجلس خبرگان ورییس مجمع تشخیص مصلحت نظام دفتر آیت الله هاشمی رفسنجانی با ارسال نامه ای به صدا وسیما خواستار تعیین فرصت در اسرع وقت برای پاسخ گویی وشفاف سازی گردید. (لینک به مطلب سایت تابناک – لینک مطلب در بالاترین)

بچه‌ها فرار کنید که صاحبش آمد!!!!!!!!!

مگر اینجا سوئیس است؟

جون 4, 2009

او – ببینم تو به که رای می‌دهی؟
من – خوب من دارم به برنامه اقتصادی این آقایان نگاه می‌کنم و می‌بینم که اگر ما بخواهیم رشد…
او – بس کن دیگر عزیز من. اقتصاد مقتصاد کیلوئی چند است؟ مگر اینجا سوئیس است؟
من – در بعد اجتماعی هم باید بگویم اگر کسی بتواند مشکل بیکاری و مشک…
او – اجتماع مجتماع را ولش کن. مگر اینجا سوئیس است؟
من – در زمینه سیاست خارجی خوشبختانه هر چهار کاندیدای محترم سعی دار…
او – ای بابا! سیاست خارجی به چه کار ما می‌آید؟ مگر اینجا سوئیس است؟
من – خوب در مورد امنیت کلی و رسیدگی به مرز‌ها و سرحدات کشور که بعضا…
او – اخوی! این مزخرفات چیست که داری می‌گوئی؟ مرز و مرزداری کدام است؟ مگر اینجا سوئیس است؟
من – کاندیدا‌ها خوشبختانه در زمینه تغییر گفتمان اجتماعی از بالا به…
او – تو اصلا عقل توی کله‌ات هست؟ گفتمان مفتمان چی است دیگر؟ مگر اینجا سوئیس است؟
من – من فکر می‌کنم دولت ما باید مثل دولت‌های دیگر در جهت فراهم آوردن هوائی بهتر و پاک‌‌تر برا…
او – کی به هوا کار دارد؟ مگر اینجا سوئیس است؟
من – محیط زیست و رسیدگی به آن در میان برنامه‌‌های آ…
او – بابا مردم بدبخت شده‌اند تو دم از محیط زیست می‌زنی؟ مگر اینجا سوئیس است؟
من – یک سوال: تو اصلا می‌دانی سوئیس کجاست؟
او – چطور نمی‌دانم. سوئیس یک شهری است توی آمریکا. جواب من را ندادی. به که رای می‌دهی؟
من – رای؟ رای چی؟ مگر اینجا سوئیس است؟!!!!!

دروغ

مِی 31, 2009

این موزیک ویدئو را هم ببینید. آهنگ «دروغ» از «حبیب». توضیح لازم: تو را به‌خدا این یکی پست ما را دیگر سیاسی برداشت نکنید.